دل مشغولي‌های من

مير سعيد داوری
davari_gs@yahoo.com

دل مشغوليهای من


با خودم گفتم:عجب آفتاب تندی ،پدر پوستم در آمد،خاک بر سر شهرداری که در بلوار به اين بزرگي يک درخت نکاشته تا مردم به سايه اش پناه ببرندو آسايش داشته باشند،هر چند که آفتاب ظهر عمودی مي تابد و هر جا باشي کبابت ميکند.
پژو دودی رنگي جلوتر ايستاد و راننده اش لحظاتي از آيينه نگاهم کرد ،حرکت نکردم ،نمي دانم چرا ،شايد خيلي دور ايستاده بود ،گاز داد و دور شد.
فيات قديمي بد رنگي جلوي پايم ترمز کرد و راننده با دستهای پشمالويش شيشه را پايين کشيد گفت :بفرماييد بالا ،ميرسونمتون،دندانهای زردو درازش حالم را به هم زد،چند قدم به سمت پايين خيابان رفتم ،فياتي بد و بيراهي گفت و رفت.
پژو 206 آلبالويي چنان ترمزي کرد که اگر خيابان شلوغ بود همه را متوجه ميکرد ،خوشبختانه خلوت خلوت بود،پسر جواني که تازه پشت لبش سبز شده بود شيشه را پايين دادوگفت: چنده؟ از برخورد کثيفش عصباني شدم و گفتم :نرخ دست مامان جونته از اون بپرس، کم کم داشت ترافيک مي شد ،چند قدم پايينتر رفتم ،پسر دنده عقب گرفت تا جوابم را بدهد که به پرايد سبزی که پشت او ايستاده بود بر خورد کرد.
دختر جواني که راننده پرايد بود پياده شد و شروع به سرو صدا کرد:هرزه های بي ناموس، از دست شما کثافتها امنيت نداريم ،خدا نکند زني منتظر تاکسي باشد مثل لاشخور دورش جمع مي شويد،کوری مگه بي شرف؟بعد رو به من کرد و گفت:خانم بفرماييد شما را برسونم،مردد شدم نگاهي به پشت سر کردم ديدم يک پيکان لکنتي و يک زانتيا نقره ای ايستاده بودند،به دختر گفتم :خيلي ممنون ،من اينجا منتظر همسرم هستم ،نمي دانم چرا دير کرده،دختر پرايدي و پسر پژويي مشغول جر و بحث بودند و من قدم زنان به سمت زانتيا رفتم ،از کنار پيکان که ميگذشتم راننده اش گفت: مگه ما دل نداري خانم؟بفرماييد در خدمتم،توجهي نکردم و در دلم گفتم خاک بر سرت اگر پول داشتي ماشين بهتر سوار مي شدی،راننده زانتيا مرد چاق و ريشويي بود با موهای جو گندمي ،نگاه خوبي نداشت ،انگار فکرش جای ديگری بود،از نگاهش ترسيدم ،از روزی که يکي از هم تيپهای اين آقا اقدس بد بخت را سوار کرد و ديگر اثري از او پيدا نشد،از اينها مي ترسم که بخاطر درست کردن جامعه ای که من و امثال من اولين قربانيانش بوده ايم بخواهند سرمان را گوش تا گوش ببرند و در لجن رودخانه نواب بياندازند،باز هم چند قدم پايينتر رفتم،گرمم شده بود ،خيس عرق بودم،چرا من نبايد الان زير باد خنک کولر خانه ام باشم ؟شوهر و بچه داشته باشم و با مردم رفت و آمد کنم؟خانه؟چه خانه ای ؟سالها است هر چند ماه بايکي هم خانه ام ،همسايه ها تا ما را ميشناسند زير پايمان را ميروفند و در به درمان ميکنند، اگر به خانه هر کدامشان سر بزني از ما چيزي کم ندارند ،فقط يک ظاهر سالم است که ما نداريم،بعد مايا بايد سرگردان کوچه و خيابان و جنگل لويزان و زير درختهای تپه عباس آباد بشويم يا به اين و آن رو بياندازيم که فعلا" به ما جايي بدهند،اين و آني که از اول آب پاکي را روی دستمان مي ريزند و مي گويند :گربه هم راه رضای خدا موش نمي گيرد.
شايد اگر بروم آن طرف بلوار بايستم بهتر باشد،رفتم و ايستادم،دوباره يک 206 ديگه ايستاد ،سه نفر جوان که قيافه هاي اجق وجقي داشتند داخل ماشين بالا و پايين مي پريدند ،سرم را نزديک بردم و نگاهي به آنها انداختم ،موهای ژل زده ،ابروهای پاک ،بيني های عمل کرده و زنجير و دستبند طلايي که داشتند نشان مي داد مايه دارند ،پسري که کنار راننده نشسته بود " بفرماييد " کش داری گفت،شکل آدم بدهای فيلمهای خارجي بود،چاقوی دسته برنجي بزرگي که کنار دنده بود توجهم را جلب کرد ،با خودم گفتم :اينها از آن مفت اندازهايي هستند که ببرند و جگرم را دربياورند و پول که نمي دهند هيچ ،موبايل و ساعتم را هم بزنند تازه اگر ولم کنند وگرنه مثل اختر سه ماه در زيرزمين حبسم مي کنند و روزي ده بار کار مي کشند و آخرش بيمار و ضعيف گوشه خياباني رهايم ميکنند تا دو هفته بعد بميرم،نه اينها کيس مناسبي نيستند،باز به سمت پايين بلوار حرکت کردم، موتورسواری دو قدم جلوتر ايستاد،چهره اش شبيه قصابها بود،شکم بزرگش طوری داخل پيراهن کثيف چهار خانه قلمبه شده بود که گودي نافش ديده مي شد،در چند متري من ايستاده بود و با آن چشمهای درشت گاوي مثل حيوان مرا نگاه ميکرد و با سر به پشتش اشاره ميکرد که سوار شوم، حالتش آنقدر احمقانه بود که خنده ام گرفت، توجهي نکردم و باز به سمت پايين بلوار رفتم ،گرما و شدت نور امانم را بريده بود ،خيابان خلوت و گرم مرا در آغوش گرفته بود آن دورها مردي پياده از سر بالايي بلوار بالا ميآمد، اگر همينطور ادامه مي دادم امروز کاسب نبودم مخصوصا" با اين اداهايي که من در ميآوردم،به ياد حرفهايي افتادم که با ليلا و سوزان ميزدم ،اين دونفر تنها دوستان خوبي بوده اند که در همه عمرم داشته ام ،آينده ما چه خواهد شد؟فردا که پير شديم و از بر ورو افتاديم بايد چکار کنيم؟به دلالي مي افتيم تا صد نفر را مثل خودمان بدبخت کنيم ؟يا يک شوهر ببو گير مياوريم و سرش را به طاق مي کوبيم که ما چنينيم و چنانيم؟راستي آن روز چه کسي به من پناه ميدهد؟پدر معتادم يا برادری که خودش دفعه اول يقه ام را گرفت؟يا مادری که کثافتکاريهايش کم از کار امروز ما نبود؟موتور سوار سمج نشد و رفت،صدای تپ تپ موتورش مرا به ياد روزهاي کودکيم انداخت و موتور سواری که در جنوبي ترين خيابان شهر همسايه مان بود وساعت هشت شب هر شب زن جوانش را سوار ميکرد و نمي دانم به کجا ميرفتند که آخر شب برمي گشتندو من هميشه از صدای تپ تپ موتورش بيدار ميشدم و از پنجره نگاهي به زن و مرد مي انداختم که به خانه مي روند ،حالا مي دانم چرا همسايه ها به شوهرش ميگفتند" رضا بي غيرت"شايد اگر از من مي پرسيدند ميگفتم "رضا بدبخت " رضا بيچاره " "رضا در به در".مرد پياده کم کم نزديکتر شد،آدم لاغر زردنبويي بود که موهای قهوه ای پرپشتي داشت ،سبيلهای زير بيني اش از دود افيون زرد شده بود ،مقابلم ايستاد و گفت:چطوری؟خوبي؟ من حيرت کردم ،اينطوريش را نديده بودم،پياده؟مرد تکرار کرد:بريم؟خونه نزديکه ،از رنگ زرد و چشمهای ورقلمبيده و هيکل مردني اش پيدا بود معدن ميکروب است و من مطمئن بودم اين عوضي ايدز و هپاتيتهای سه گانه را با هم دارد،سمج شده بود ،رويم را برگرداندم و چند قدم پايين رفتم ،مردک ول کن نبود،دنبالم آمد و گفت :خوشگل خانم خونه چند روز خاليه، حيفه ،خونه خالي آدم رو فحش ميده سرت را گرم ميکنم ، گفتم برو مردني ،سرت رو با خواهرت گرم کن،عصباني شده بودم و صدايم ميلرزيد. همانطور که نزديک ميشد گفت:ماشينم توی پارکينگه ،برميداريم شب ميريم دربند ،فردا ميبرمت سد کرج،و در همين حين خواست دستم را بگيرد که با کيف محکم به صورتش کوبيدم و دوان دوان به سمت پايين خيابان رفتم که شايد تاکسي گير بياورم و خودم را نجات بدهم ،مرد با آن هيکل ضعيفش تند ميدويد،لحظه ای که هيلمن قراضه جلوی پايم ايستاد انگار دنيا را به من دادند،بدون معطلي سوار شدم و از آنجا دور شديم،مرد بدي نبود هيکل متوسطي داشت ،صورتش مردانه و خشن بود با سبيلهای پرپشت ،راستش را بخواهيد آدم جذابي بود،با سرعت خيابانها را رد کرد ،بعد به من گفت برای اينکه همسايه های فضول نبينند چند دقيقه ای خم شوم ، برای من چيز عجيبي نبود ، خم شدم و او پتويي را که روی صندلي عقب بود رويم انداخت و چند دقيقه بعد داخل پارکينگ نسبتا" تاريک خانه قشنگي پياده شدم.آخر شب دوباره داخل ماشين نشستم و خم شدم و او هم پتو را انداخت و کمي بعد مرا در همان بلواری که سوار کرده بود پياده کرد، وقتي تراول را به دستم داد نزديک بود پس بيافتم، يک تاکسي گرفتم و گفتم :دربست،انقلاب ،و يکراست به خانه آمدم و خوابيدم ،همه داستان همين بود جناب سروان، من چه ميدانستم تراول دزدي است و مردک به دليل سرقت بانک و قتل نگهبان تحت تعقيب است ،من دزد نيستم جناب سروان ،جرم ولگردي را گردن ميگيرم،ولي بيشتر از آنچه گفتم چيزي نميدانم. پايان
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31811< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي